محمّد، نوزادی است که خداوند با ولادتش آیات خویش را یکی پس از دیگری به مردم نشان داد. آمنه مادرش و عبدالمطلب جدّش در سرپرستی وی آنی فروگذار نبودند. روزهای نخست، او از سینه مادر شیر نوشید.[1] اما به دلیل کم شیری، آمنه از تغذیه فرزندش فروماند و به پیشنهاد عبدالمطلب و بنا به ررسم آن دوران طفل را به دایه سپردند. اولین زنی که افتخار شیردهی محمّد را پیدا کرد، ثویبه کنیز ابولهب بود.[2] او قبلاً به حمزه، عموی پیامبر شیر داده بود و با همان پستانی که به پسرش شیر میداد، محمّد را تغدیه کرد.[3] ثویبه تا آخرین لحظات عمر خویش مورد توجه و تقدیر رسول خدا بود؛ به گونهای که پس از بعثت فردی را فرستاد تا او را از ابولهب بخرد، امَا ابولهب از فروشش خودداری و پس از هجرت پیامبر به مدینه او را آزاد کرد. نقل است که چون ابولهب مرد، یکی از افراد خانواده او را در بدترین حالات به خواب دید از او پرسید: چه بر سرت آمده؟ گفت : روی آرامش ندیدهام، امّا به واسطه آزاد کردن ثویبه از برآمدگی بین انگشت ابهام و وسط کمی آب مینوشم.[4]
پیامبر پس از هجرت به مدینه نیز از کمک به ثویبه دریغ نمیکرد و از آنجا برایش پول و لباس میفرستاد. زمانی که از جنگ خیبر در سال هفتم هجری بازگشت، خبر مرگ دایهاش را شنید؛ بسیار غمناک شد. لذا از حال پسرش جویا شد تا وی را مورد تفقد قرار دهد و در حقّش نیکی کند که دریافت پسر قبل از مادرش رحلت کرده است.[5]
خشکی و بی آبی، بلایی است ویرانگر که قبایل بیابان نشین را تهدید میکند. سرزمینهای اطراف مکه به دلیل موقعیت جغرافیایی، خیلی از اوقات را در بی آبی و خشکسالی میگذرانند. چشم مردمان صحرا منتظر ایامی بود که از راه برسد و آنها طبق رسم قدیمی به مکّه بیایند، فرزندان اشراف و متمول شهر را برای شیردادن به بادیه ببرند و از این راه کسب درآمدی کنند. این کار نه تنها برای آنها سودمند بود، بلکه برای خانوادههای شهری نیز بیمنفعت نبود؛ زیرا کودکان در هوای آزاد صحرا به رشد و نمو کامل دست مییافتند و استخوان بندی آنها محکمتر میشد و از حوادث و بلایای شهر همچون وبا که خطرش برای نوزادان بیشتر بود مصون میماندند و زبان عربی کامل را از یک منطقه دست نخورده و اصیل فرا میگرفتند.[6]
در میان قبایلی که به شهر مکه میآمدند، قبیلة بنی سعد از شهرت بیشتری برخوردار بود و صاحبان فرزند ترجیح میدادند دایه خویش را از زنان این قبیله انتخاب کنند. در آن سال که مردم با قحطی عجیبی دست و پنجه نرم میکردند، نیازشان به ثروتمندان مکّه بیش از پیش بود. دایگان کم کم آماده سفر میشدند در این زمان پیامبر9 چهار ماه از زندگی خویش را پشت سرگذاشته و آمنه مادرش از بیشیری فرزند و گستردگی مرض وبا در شهر غمگین و افسرده خاطر بود.
عبدالمطلب که نگرانی عروسش را درک میکرد، با او همدل شد و خود را در تأثر آمنه شریک دانست و گفت: منتظر است دایگان بنی سعد به شهر آیند و محمّد را به یکی از دایهها بسپارد.
چنین کودکانی گاه مدتها پس از ایام شیرخوارگی نیز نزد قبیله میماندند و فقط سالی چند بار برای دیدار خانواده به شهر میآمدند.
وی زنی از قبیله بنی سعد بن بکر هوازن، پدرش ابوذیب و همسرش حارث بن عبدالغزّی بن رفاعه سعدی است.[7] او دومین دایه و اصلیترین شخصیت در شیردهی رسول خدا است. که حدود دو سال به آن حضرت را شیر داد. عبدالله ، انیسه و شیما (خذامه)[8] فرزندان حلیمه، برادر و خواهران رضاعی رسول خدا (ص) به شمار میروند و آخرین دختر وی شیما بیش از همه از پیامبر پرستاری کرد.[9] امام صادق (علیه السلام) از جدّ بزرگوارش رسول خدا(ص) نقل میفرماید. جبرئیل پیغام آورد که خدای تعالی میفرماید: حرام کردم آتش را به صلبی که تو از آن به وجود آمدی که همانا عبدالمطلب و عبدالله میباشند، و به رحمی که تو را حمل کرده و منظور آمنه است، و به دامانی که تورا کفالت نموده و او ابوطالب میباشد و به پستانی که تو را شیر داده؛ یعنی حلیمه سعدیه.[10]
حلیمه زنی معروف به حسن و جمال بود. زمانی که عبدالمطلب وی را ملاقات نمود تا محمّد را به وی بسپارد، پرسید: از کدام قبیلهای؟ جواب داد: از بنی سعد. پرسید: نامت چیست؟ گفت: حلیمه. عبدالمطلب از نام او و نام قبیلهاش شادمان شد و فرمود: آفرین، آفرین! دو خوی پسندیده و خصلت شایسته، یکی سعادت و خوشبختی و دیگری حلم و بردباری.[11]
حلیمه بانویی بادیه نشین بود، امَا به سبب پاکدامنی و فضایل اخلاقی، شایستگی آن را یافت که دایه رسول خدا(ص) شود و او را شیر دهد.[12] ابن اسحاق روایت میکند: رسول خدا فرمود: «انا اعربکم، انا قریشی و استرضعت فی بنی سعد بن بکر؛ من از همه شما فصیح ترم؛ چه، هم قریشیام و هم در قبیله بنی سعد بن بکر شیر خوردهام».[13] آن حضرت تا پایان عمر از دوران زندگی در میان این قبیله و از حلیمه و فرزندانش به نیکی یاد میکرد و از اینکه زبان عربی فصیح را در زمان کودکی در قبیله بنی سعد آموخته بود، خشنود بود.
کاروانیان با رسیدن به مکه، بارها به زمین نهادند و الاغها و شترها را در محلی مناسب رها کردند و خود به اطراف کعبه روان شدند؛ زیرا رسم بود افراد کنار آن بیت مقدس گرد میآمدند و فردی با صدای بلند مردم را مورد خطاب قرار میداد که: اگر فرزندی شیرخوار دارند، او را به محّل دایگان بیاورند. نوزادان یکی یکی به دست دایهها سپرده میشدند. با ورود عبدالمطلب، جمعی از دایگان به خاطر شناختی که از او داشتند، به طرف او و آمنه رفته تا به دایگی نوهاش مباهات کنند. محمد در دامان هر زنی قرار گرفت، پستانش را به دهان نگرفت و در این کار از خود شوقی نشان نداد. دیگر در جمع، دایهای نمانده بود که عبدالمطلب نوهاش را بدو نسپرده باشد. نگرانی آمنه و عبدالمطلب شدّت یافت.آخرین امید آنها زنی بود که تازه به جمع افراد حاضر پیوسته بود و او کسی نبود جز حلیمه سعدیه. وقتی او نوزاد را به بغل گرفت، پستان چپش را به دهانش نهاد. محمد از خوردن شیر امتناع کرد. کنجکاوی حاضران و سکوت آنها، فضای اطراف را سنگین کرده بود: چرا نوزاد هیچ پستانی را نمیپذیرد؟ حلیمه سکوت را شکست و گفت: اجازه دهید، او مایل است از پستان راست بنوشد، امَا من هرگز از آن شیری ندیدهام. با این حال محمد را از طرف راست به آغوش گرفت و پستان بیشیر را به دهانش نهاد. نوزاد بلافاصله شروع به مکیدن کرد و با اشتیاق شیر نوشید. شادی و هلهله، مجلس را فرا گرفت. نگاههای شادمانه آمنه و عبدالمطلب به هم گره خورد و از اینکه میدیدند عزیز آنها چگونه دایه خود را انتخاب کرد، به خود بالیدند و خدا را شکر گزاردند.[14]
حلیمه از اینکه دید سینه بیشیرش در پی مکیدن نوزاد، پر شیر شده، احساس خاصی داشت. محمّد را به سینه چسباند و شاد و مسرور به طرف شوهر روانه شد. همسرش با چهرهگشاده و خندان از او استقبال کرد و گفت: دختر ابوذیب! تا امروز چنین تو را شاد و خرّم ندیدهام. به خدا سوگند! امیدوارم از این کودک جز نیکی به ما نرسد. آنگاه برخاست و به سوی شترش رفت، به امید آنکه در پستان خشکش چند قطره شیر بیابد و گرسنگی و عطش خود و همسرش را رفع کند. همسر حلیمه با تعجّب به پستانهای پر شیر شتر خیره شد. او تا آن زمان چنین وضعیتی را ندیده بود. با شتاب، شیر را دوشید و با خوشحالی به سوی حلیمه آمد، و داستان را برای او تعریف کرد. هر دو آن قدر شیر نوشیدند که نیازشان برآورده و گرسنگی شان برطرف شد. این در حالی بود که فرزندشان نیز از پستان مادر که اکنون پر شیر شده بود، به اندازه کافی نوشید و آرام گرفت. همه چیز برای حلیمه بوی تازگی میداد. کودکش دیگر از بیشیری گریه نمیکرد. و محمد در دامان او احساس آرامش میکرد، و پلکها را بر هم نهاده و خوابیده بود.
زن و شوهر در کمال ناباوری از صمیم قلب خدا را شکر گفته، برای برگشت به صحرا آماده شدند. جمعی از کاروانیان زودتر از مکه بیرون آمدند و جمعی به دنبال آنان روان شدند. خانواده حلیمه جزء آخرین دستهای بود که شهر مکه را به سوی قبیله بنی سعد ترک کردند. آنها بر مرکبها سوار شدند. وسیله سفر حلیمه همان الاغ لاغر و ناتوانی بود که در زمان آمدن به مکه راه را به سختی طی کرد و حرکت کندش اعتراض همراهان را برانگیخت. در برگشت وضع دگرگون شده بود و الاغ مسیر را با شتاب میپیمود. چنان که هیچ یک از مرکبها نمیتوانستند با آن حرکت کنند. رفقای سفر از حال حلیمه و اتفاقاتی که پس از پذیرش نوزاد پیش آمده بود، در شگفتی به سر میبردند، به ویژه اینکه میدیدند زن و شوهر و کودکانشان آرامش خاصی دارند. مرکب آنان نیز راهوارتر از قبل حرکت میکرد؛ بطوری که به حلیمه میگفتند: دختر ابوذیب! عجیب است. این همان الاغی است که با او به مکه آمدی؟ و او میگفت: «آری، به خدا همان است.» پس، از او میخواستند. که تندتر مراند و با آنها همراهی کند.[15]
کاروان به محل سکنای قبیله رسید. زنان شیرده هر کدام به خانه خود رفتند و زندگی را از سر گرفتند. سختی روزگار و بیآب و علفی بیابان دوباره قلب مردم را آزار میداد و آنها چارهای جز مقاومت و مبارزه با خشم طبیعت نداشتند. اهل قبیله هر کدام گوسفندانی داشتند که برای چرا به حوالی چادرها میفرستادند. گوسفندان حلیمه نیز چون سایر گوسفندان در صحرا میچریدند. اما در برگشت تنها چارپایان او با پستانهای پر شیر بر میگشتند و صاحبان خویش را گرسنه و تشنه نمیگذاشتند. گوسفندان دیگر قبیله بنی سعد، لاغر و ناتوان بودند و به اندازهای که نیاز دارندگان خود را برطرف سازند نیز شیر نداشتند. مردم به چوپانهای خود میگفتند: وای بر شما! گوسفندان را در جایی بچرانید که گوسفندان دختر ابوذیب میچرند و آنها سوگند یاد میکردند که: ما همه یک جا گوسفند میچرانیم و گوسفندان او بیش از گله ما علف نمییابند،. اما نمیدانیم چه شده که آنها بعد از برگشت پستانهایشان پرشیر شده و گوسفندان ما این گونهاند؟! و سپس مردم میگفتند: دختر ابوذیب، مقامی مخصوص یافته است.[16]
طی مدت دو سال محمّد شیر خواره، مورد توجه و عنایت خاصّ حلیمه قرار داشت. حلیمه میگوید: از آن هنگام که محمّد را برگزیدم تا بزرگ نمایم، روز به روز خیر و برکت زندگیام فزونی داشت و ثروتم بیش از قبل شد.[17]
بدین ترتیب طفل شیرخوار در قلب بادیه و در میان قبیله بنی سعد رشد کرد، شکوفا شد و سخن گفتن فصیح را از آنان فراگرفت. وی در کنار برادر و خواهران رضاعیاش (عبدالله، انیسه و شیما) بزرگ میشد. افراد قبیله هم محمّد را کاملاً میشناختند؛ زیرا بدنبال آمدن او، درهای رحمت الهی به رویشان باز شد. کم کم خشکسالی از سرزمینشان رخت بربست، آسمان باران رحمت فرو ریخت ، چاهها پر آب شد و صحرا لباس سبز به تن کرد. اغلب گوسفندان قبیله دوقلو میزاییدند و شیر شتران افزون شده بود. تمام نخلها که کاشته بودند بارور شدند و بقیه درختان محصول بیشتری میدادند.[18]
زمان شیرخوارگی به پایان رسید و حلیمه باید محمّد را به خانواده و مادر چشم به راهش باز میگرداند. حلیمه، او را از چشمانش بیشتر دوست داشت و چنان به وی علاقهمند بود که نمیتوانست لحظهای از او جدا شود؛ فکر و ذکرش محمّد بود. میدانست که به برکت وجود او شادی، پاکی و بینیازی به سراغش آمده و به غصههایش پایان داده. علاقه حلیمه تنها به خاطر این موهبتها نبود، بلکه او به شرافت و لیاقتی نایل آمده بود که حاضر نمیشد آن را با دنیا عوض کند. او به کسی شیرداده بود که افتخار آسمانیان و زمینیان بود. حلیمه دریافته بود که چه شخصیتی را در آغوش خویش گرفته و در خانة محقرش به روی چه کسی باز شده است. به این جهت در پایان دوسالگی که زمان شیرخوارگی به پایان رسید، سخت اندوهگین شد و غصه خانهاش را تسخیر کرد. اما چارهای نداشت، باید میرفت و کودک را به خانوادهاش میسپرد. حلیمه آماده سفر شد. کودک از جان شیرینترش را آراست، موهایش را شانه زد، و لباسی زیبا بر تنش نمود و به سوی مکه روان شد. او آرزو میکرد: کاش مسافت بادیه تا شهر طولانی تر بود تا مدت بیشتری از طراوت، شادابی، عظمت و وقار محمد لذت برد و دل غمبارش را در بستر زمان همراه با او آرام کند.
سرانجام به مکه نزدیک شدند. وقت دیدار فرارسید. آمنه میوه جان و ثمره زندگیاش را به آغوش گرفت و با اشکهای هیجان بارش سر و روی او را غرق بوسه کرد. عبدالمطلب و خاندان هاشم مثل پروانه آن وجود نازنین را در میان گرفتند. چنان او را مینگریستند که گویا گمشدهای یافتهاند. محمد در آغوش خانواده رنج دوری و سفر را فراموش کرد و اکنون حلیمه باید با دوری او بسازد و غم فراق را تحمل کند. حلیمه دیگر توان حرف زدن و حتی خداحافظی را نداشت. با خود میاندیشید: چگونه به بادیه برگردد؟ نبود محمد، هستی او را آرام آرام آب میکرد. چه خوب است تقاضا کند او را به وی بازگردانند تا مدتی دیگر از او نگهداری کند. عاقبت رشته افکارش پاره شد و مقصود خویش را بیان کرد: اجازه میدهید، محمد را با خود برگردانم. اینجا هوا به پاکی و تمیزی صحرا نیست. من از وبای مکه و آلودگی آن برجان فرزندم بیمناکم.[19]
در ابتدا تقاضای حلیمه، بر روح آمنه اثری نگذاشت. به این دلیل دست به خواهش و تمنا زد. سرانجام التماس و اصرار زیاد او آمنه را تسلیم کرد. به این امید که سالی دیگر در هوای تر و تازه بادیه بهتر رشد کند و سرحالتر بازگردد، بخصوص اینکه میدید، فرزندش صحیح و سالم است و از حمایت و مهربانیهای حلیمه و فرزندانش برخوردار است. حلیمه از شادی در پوست خود نمیگنجید؛ چون موفق شده بود محمد را دوباره با خود به خانه بیاورد تا علاوه بر اینکه روح عطشناک خویش را از جویبار زلال و گوارای محمد سیراب میکند، قبیله و خاندانش نیز از برکات الهی به یمن وجود آن یگانه دهر متنعم شوند.
راه رفتن، سخن گفتن و معاشرت محمد با اینکه نو پا بود، حلیمه را سر شوق میآورد.او از حالات عجیب فرزندش متعجب نمیشد، چون که دریافته بود وی چون دیگران نیست، آیندهای بسیار روشن در پیش دارد و این راز اگر برملا شود، دشمنان به او آسیب میرسانند و قصد جانش میکنند. به این دلیل، او در حراست و مراقبتش دقت لازم را به خرج میداد و همواره انیسه یا شیما را مأمور میکرد تا هنگام بازی با همسن و سالانش، از او مواظبت کنند.
روزها و شبها از پی هم میگذشتند و دیگر نوه عبدالمطلب از رویدادهایی که در اطرافش به وقوع میپیوست، ساده گذر نمیکرد. عشق به فهمیدن، نظر او را به خود جلب میکرد. آسمان پرستاره، صحرا و علفزار، چارپایانی که هر کدام به نوع خاصی زندگی میکردند، همه و همه روح کنجکاوش را به سؤال وا میداشت. برادران او هر روز گوسفندان را برای چرا به صحرا میبردند. یک روز محمد از حلیمه پرسید: برادرانم به کجا میروند که روزها در خانه نیستند؟ حلیمه گفت: عزیزم! آنها گوسفندان را برای چرا به صحرا میبرند. محمد خواست که مادرش اجازه دهد تا او نیز همراه برادرانش به صحرا رود و به آنها کمک کند. حلیمه درخواست فرزندش را پذیرفت. روز بعد وقتی پسران حلیمه آماده رفتن شدند، حلیمه تکه چرمی را که دوخته بود و عقیده داشت رفع چشم زخم میکند، به گردن محمد آویخت و او را سوی برادرانش روانه ساخت. محمد آن تکه چرم را از گردن جدا کرد و به مادرش گفت: «نترس، نگهبان من همراهم است». با اینکه آن گردنبند نزد حلیمه حرمت خاصی داشت، از کار فرزندش ناراحت نشد؛ چون میدانست او بهتر میفهمد.
تجربه چوپانی همراه برادران، محمد را در آیندهای نه چندان دور برای این حرفه آماده کرد؛ شغلی که تا سالیان طولانی بدان مشغول بود و افتخار میکرد. کم کم زمان اقامت محمد نزد حلیمه از حدّ تعیین شده میگذشت . او به پنج سالگی رسیده بود. چون مردان قبیله فصیح و رسا سخن میگفت و احساس میکرد دیگر نیازی به ماندن در قبیله بنی سعد ندارد. حلیمه نیز تصمیم گرفت بنا بر قولی که به آمنه داده بود، او را در پنج سالگی به خانوادهاش برگرداند. لحظه وداع برای مادر و فرزند بسیار سخت بود. محمد اشک میریخت و حال حلیمه نیز بهتر از او نبود. باید با عزیزش خداحافظی میکرد و وجودی را که این همه خیر و برکت برایش به ارمغان آورده بود، صحیح و سالم به مادرش بسپارد.
پیشتر بیان شد که محمد به دایه خود «ثویبه» احترام و علاقهای خاص داشت. کمکهایی که در حق آن زن کرد، الگویی است برای همه فرزندانی که تلاش دارند رضایت الهی را در راستای خدمت به مادر خویش به دست آورند. او حتی به ام ایمن احترام میگذاشت. ام ایمن کنیزی حبشی و پرستار آن حضرت بود و در سفر به یثرب، او و مادرش را همراهی کرده و در«ابواء» شاهد مرگ مادرش بود. پیامبر هر گاه وی را میدید، قلبش پر نور میشد و میگفت : ام ایمن بعد از مادرم، مادر من است.
علاقه و محبت محمد به مادر رضاعیاش حلیمه سعدیه، در زمانی که حلیمه به مکه میآمد، مظهر عشق فرزندی است به مادر. در جنگ «حنین» حلیمه نزد پیامبر آمد. آن حضرت به احترام وی از جای برخاست، ردای خویش را پهن کرد و حلیمه را روی آن نشاند.[20] در سال هشتم هجری، زمانی که پیامبر با پیروزی از جنگ «طائف» باز میگشت و شش هزار اسیر به همراه داشت، یکی از آن جمع به پیامبر گفت: ای پیامبر خدا! در میان این اسیران عمهها و خالهها و پرستارهای تو هستند. (زیرا حلیمه از قبیله بنی سعد و از طایفه هوازن بود.) سخن آنها در قلب نازنین پیامبر مؤثر افتاد و درخواست آنها که مادر رضاعی پیامبر را شفیع خود قرار داده بودند، پذیرفته شد. آن حضرت به مردان هوازن فرمود:
آنچه متعلق به من و اولاد عبدالمطلب است، برای شما، هنگامی که نماز ظهر را خواندم، برخیزید و بگویید ما در مورد زنان و فرزندانمان، پیامبر خدا را پیش مسلمانان و مسلمانان را پیش پیامبر خدا شفیع قرار میدهیم. آنگاه من حقّم را به شما بخشیده، از آنها نیز میخواهم حقشان را ببخشند.
بعد از نماز، مردان هوازن کلام پیامبر را در مورد بخشش اسیران به زبان آوردند. پیامبر خدا فرمود: آنچه متعلق به من و اولاد عبدالمطلب است، برای شما. مهاجران گفتند: هر چه متعلق به ماست، برای پیامبر خدا(ص). انصار نیز گفتند: آنچه متعلق به ماست، برای پیامبر خدا(ص)، آن حضرت هنگامی که دید بعضی قبایل در مورد بخشیدن حق خود دچار تردید هستند فرمود: هر کدام از شما که حقّ خود را از این اسیران میخواهد، از اولین غنیمتی که به دست آوردم، شش سهم به او میدهم. آنها نیز پذیرفتند و کودکان و زنان هوازن آزاد شدند. بدین ترتیب، پیامبر به احترام حلیمه سعدیه، اسیران بسیاری را آزاد کرد.[21]