سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تو را به دوستی مسکینان و همنشینی با آنان سفارش می کنم . [رسول خدا صلی الله علیه و آله ـ به ابوذر ـ]

نشریه فرهنگ کوثر

نویسنده: مرتضی عبدالوهابی                                     بازگشت به فهرست

اردیبهشت 58، بهار انقلاب در تهران رنگ و بوی دیگری دارد. دامنه های البرز هنوز پوشیده از برف است. باران بهاری وقت و بی­وقت صورت شهر را خیس می­کند. آسمان که ابری باشد، دل آرام می­گیرد. چند روز است دلم شور می­زند. دلیلش را نمی­دانم . دست خودم نیست. نگران آینده هستم. آقا این روزها مهربان تر شده. خنده از لبش دور نمی­شود. نوه­ها دورش را گرفته­اند. چهره­اش خیلی نورانی شده. گاهی در تنهایی، آهسته یک بیت شعر را زیر لب زمزمه می­کند:
آنان که ره درست گزیدند همه
در کوی شهادت آرمیدند همه

وقتی خیلی ناراحت می­شود یا مشکل بزرگی پیدا می­کند، اغلب رسول اکرم(ص) را خواب می بیند، حضرت مشکلش را حل می­کند. این را به تجربه فهمیده­ام. چون بعد خوابش را برایم تعریف می­کند.
شب از نیمه گذشته. سحر نزدیک است. خوابم نمی­برد. به سقف اتاق خیره شده­ام . به یاد شهرم می­افتم، حرم امام رضا (علیه السلام) . برای لحظه­ای احساس می­کنم در حرم هستم. در صحن مسجد گوهرشاد ایستاده­ایم و گنبد طلا را نگاه می­کنم. در همین وقت متوجه آقا می­شوم از خواب بیدار شده، نشسته و با شوق مرا نگاه می­کند.
- چیزی شده؟ چرا این طور بیدار شدید؟

- خواب عجیبی دیدم! پیامبر(ص) مرا بوسید. هنوز گرمی لبهای حضرت را روی لبهایم احساس می­کنم. در کعبه بودم. آقای خمینی هم بود. سمت راست من ایستاده بود. پیامبر از یکی از درهای حرم وارد شد. به طرف من آمد، به آقای خمینی اشاره کردم و گفتم: آقا از اولاد شما هستند. حضرت گفت: البته، و بعد شروع به بوسیدن امام کرد. بعد مرا بوسید. یک ربع ساعت مرا می­بوسید. لب­های ایشان روی لبهای من بود.

- رسول الله کارهای شما را تأیید کرده­اند با این خوابی که دیده­اید!
- حادثه­ای برایم اتفاق می­افتد.
علی دانشگاه تبریز درس می­خواند. یازدهم اردیبهشت بدون خبر به تهران می­آید. می­پرسم :
- به این زودی؟ مگر درس نداشتی؟ تو که ماه پیش اینجا بودی!
- می­دانم مادر! ناگهانی شد!

روزکارگر است. علی یک لحظه از آقا دور نمی­شود. پدر و پسر سر ناهار خیلی با هم حرف می­زنند. از دور نگاهشان می­کنم. دوباره دلشوره به سراغم می­آید. آقا خیلی شاد است که من تعجب می­کنم. علی هم حال و روزش مثل من است. دلیل این شادی بیش از حد آقا را نمی­دانیم. شاید خبر خوشحال کننده ای شنیده .

ساعت 8 شب است. آقا نماز مغرب و عشا را می­خواند. منزل یکی از دوستان جلسه دارد. پسرها می­خواهند او را برسانند. قبول نمی­کند. می­گوید:
- یکی از رفقا می­آید. با ماشین او می­رویم. نمی­خواهم شما به زحمت بیفتید.
- وقتی از منزل حرکت می­کند. پسرم علی در حال خواندن نماز است. سه ساعت بعد تلفن زنگ می­زند.
- استاد تیر خورده­اند! الان در بیمارستان طرفه هستند!
با عجله خودمان را به بیمارستان می­رسانیم. ساعت 11 شب است. پیکرش غرق در خون است. ساعتی قبل بعد از پایان جلسه، هنگام بازگشت به خانه، از دوستانش فاصله می­گیرد. به طرف اتومبیل دوستش می­رود که در خیابان اصلی پارک شده.به اول کوچه که می­رسد شخصی او را صدا می­زند. بر می­گردد. لحظه­ای بعد، صدای شلیک گلوله­ای شنیده می­شود. آقا روی زمین می­افتد. گلوله از زیر بناگوش راست وارد و از بالای ابروی چپ خارج می­شود.
به خانه بر می­گردیم. از علی می­پرسم:
- مادر! در بیمارستان شنیدم قاتل آقا دستگیر شده. حقیقت دارد؟
- بله، یک جوان فریب خورده از اعضای گروهک فرقان به اسم محمدعلی بصیری. پدر بارها به وسیله تلفن و نامه توسط این گروه تهدید شده بود.
- چرا این کار را کردند؟ اینها چه دشمنی با آقا داشتند؟
- اسلامشان التقاطی بود. تمایلات چپی داشتند. قرآن را تفسیر می­کردند، البته به نفع خودشان و تحریف شده با استفاده از افکار و تمایلات مادی خودشان.
ساعت 2 نیمه شب صدای زنگ ساعت از اتاق آقا بلند می­شود. ساعت برای نماز شب میزان شده. همه تا صبح بیداریم . ساعت همین طور زنگ می­زند.

منبع : شهید مطهری، محمد خردمند، انتشارات امیرکبیر. 

                                     بازگشت به فهرست



فرهنگ کوثر ::: دوشنبه 86/2/24::: ساعت 8:33 صبح

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 25


بازدید دیروز: 1


کل بازدید :74422
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
فرهنگ کوثر
نشریه فرهنگ کوثر، زیر نظر آستانه مقدسه حضرت معصومه (س) فعالیت مینماید. و ویژه سیره و اندیشه اهل بیت (ع) می باشد.
 
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<