نویسنده: سعید عزیزی بازگشت به فهرست
پیامبر دوازده درهم بیشتر نداشت. پیراهنش خیلی کهنه بود. کمی به پیراهن کهنهاش نگاه کرد و به علی (علیه السلام) گفت: یاعلی این دوازده درهم را بگیر و برایم پیراهنی بخر. حضرت علی (علیه السلام) گفت: چشم.
به بازار رفت و پیراهنی قشنگ خرید که جنس خوبی داشت. پیامبر وقتی پیراهن را دید و قیمتش را فهمید، به علی (علیه السلام) گفت: دلم میخواست پیراهنی ارزان تر بخری. فکر میکنی فروشنده این را پس بگیرد؟
حضرت علی (علیه السلام) گفت: نمیدانم.
پیامبر گفت: پس برو ببین میتوانی این را پس بدهی. حضرت علی (علیه السلام) دوباره به بازار رفت. پیراهن را پس داد و پولش را برای پیامبر آورد.
پیامبر این بار همراه دامادش به سوی بازار رفت. ناگاه در بین راه کنیزی را دید. کنیزک بیچاره، کنار راه نشسته بود و زار زار گریه میکرد. پیامبر دلش به حال او سوخت.
جلو رفت. سلام کرد و پرسید: (دخترم) چرا گریه میکنی؟! کنیزک چشمهای اشک آلودش را به پیامبر دوخت و گفت: ای رسول خدا اربابم چهار درهم به من داد تا برای خانه خرید کن، متأسفانه وقتی به اینجا رسیدم، فهمیدم پولهایم نیست.
نمیدانم کجا گم کردم. حالا میترسم به خانه برگردم.
پیامبر گفت: (ناراحت نباش) آن وقت چهار درهم به کنیزک داد و گفت: برو خانه.
بعد همراه علی به بازار رفت و یک پیراهن چهار درهمی خرید. وقتی به خانه برگشتند، اتفاق دیگری افتاد. در بین راه مردی نشسته بود و پیراهن به تن نداشت. او دم به دم میگفت: ای مسلمانان، کمکم کنید، هرکس مرا بپوشاندخداوند او را با لباسهای بهشتی میپوشاند.
ولی عابرها بیاعتنا از کنارش رد میشدند. پیامبر ایستاد. کمی به مرد لخت نگاه کرد، غمگین شد و پیراهن تازهاش را به مرد بخشید.
مرد وقتی پیراهن نو را دید، خیلی خوشحال شد و پیامبر را دعا کرد.
پیامبر بار دیگر به بازار رفت. حالا فقط چهار درهم پول داشت. او پیراهنی دیگر خرید.
بعد از خرید پیراهن، همراه حضرت علی (علیه السلام) به سوی خانه رفت. این بار در بین راه، کنیزک را دید. کنیزک جلوی مغازهای نشسته بود. وقتی پیامبر را دید، از جا برخاست و سلام کرد.
پیامبر پرسید: پس چرا خانه نرفتی؟!
او گفت: خیلی دیر کردم میترسم به خانه برگردم و اربابم کتکم بزند.
پیامبر گفت: تو جلو حرکت کن و راه خانه را به ما نشان بده. پیامبر و حضرت علی (علیه السلام) به دنبال کنیزک تا در خانه اربابش رفتند. پیامبر در زد و با صدای بلند گفت: سلام علیکم ای اهل خانه.
اما صدایی از خانه نیامد. دوباره گفت: سلام علیکم ای اهل خانه. باز جوابی نشنید.
پیامبر برای بار سوم گفت: سلام علیکم ای اهل خانه، صدای صاحب خانه پیچید: سلام علیک ای رسول خدا و در راه به رویش باز کرد.
ارباب و زن ارباب کنار یکدیگر ایستاده بودند. آنها از دیدن پیامبر خوشحال شدند.
پیامبر پرسید: دوبار سلامم را جواب ندادید (جریان چه بود؟) آنها گفتند: ما صدای شمار شنیدیم اما دوست داشتیم صدای شما را چند بار بشنویم که برای سلامتی ما دعا میکنید.
پیامبر گفت: این کنیزک دیر کرده است او را تنبیه نکنید.
زن و مرد گفتند: ای رسول خدا! به خاطر قدم مبارک شما این کنیزک را در راه خدا آزاد میکنیم. او از این پس کنیز کسی نیست. پیامبر با خوشحالی از آنها خدا حافظی کرد.
در راه خانه، پیامبر دست مهربانش را بر دوش علی (علیه السلام) گذاشت و خندید: خدا را شکر. تا حالا دوازده درهم به این پربرکتی ندیده بودم. دو نفر عریان را پوشانید و کنیزی را نیز آزاد کرد.[1]